اشعار فروغ فرخزاد
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
اشعار فروغ فرخزاد
نوشته شده در یک شنبه 26 مرداد 1393
بازدید : 1072
نویسنده : اشکان یوسف خان گرجی

 

اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ
بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم 

 فروغ فرخزاد

 

کسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست 

فروغ فرخزاد

 

همه هستی من آیه تاریكیست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد 

 فروغ فرخزاد

 

هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم
دل من كودكي سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه ميگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش كر

 فروغ فرخزاد

 

 

هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد كرد

 فروغ فرخزاد

 

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گیریزی زمن و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم 

 فروغ فرخزاد

 

عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود 

 فروغ فرخزاد

 

من نمی خواهم
سايه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
يا بيفتد خسته و سنگين
زير پای رهگذرها  

فروغ فرخزاد

 

زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟ 

 فروغ فرخزاد

 

گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو 

 فروغ فرخزاد

 

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل 

 فروغ فرخزاد

 

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای بروی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک 

  فروغ فرخزاد

 

به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را 

 فروغ فرخزاد

  

 

چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟ 

 فروغ فرخزاد

 

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن 

  فروغ فرخزاد

 

رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی

  فروغ فرخزاد

 

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را 

 فروغ فرخزاد

 

به لبهایم مزن قفل خموشی 
که در دل قصه ای ناگفته دارم 
ز پایم باز کن بند گران را 
کزین سودا دلی آشفته دارم  

 فروغ فرخزاد


 

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند  

فروغ فرخزاد

 

می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش 

 فروغ فرخزاد

 

بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید 

  فروغ فرخزاد

 

سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت برآن پایش را

  فروغ فرخزاد

 

کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است  

فروغ فرخزاد

 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر 

 فروغ فرخزاد

 

تو همان به که نیندیشی
به من و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم  

فروغ فرخزاد

 

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را

  فروغ فرخزاد

 

فردا اگر ز راه نمي آمد
من تا ابد كنار تو ميماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو ميخواندم

  فروغ فرخزاد

 

رفتم ،مرا ببخش ومگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه وجنونم كشانده بود 
 فروغ فرخزاد
 

شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم  

فروغ فرخزاد

 

آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست

  فروغ فرخزاد

 

 

بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش 

 فروغ فرخزاد

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
كه نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد

  فروغ فرخزاد

 

بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم 

 فروغ فرخزاد

 

کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم 
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم 
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد  

فروغ فرخزاد

  

در سرزمين قد کوتاهان 
معيارهاي سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت مي کنم
و کار تدوين نظامنامه ي قلبم
كار حكومت محلي كوران نيست

   فروغ فرخزاد

 

تا به كي بايد رفت
از دياري به ديار ديگر
نتوانم ‚ نتوانم جستن
هر زمان عشقي و ياري ديگر
كاش ما آن دو پرستو بوديم
كه همه عمر سفر مي كرديم
از بهاري
به بهاري ديگر  

 فروغ فرخزاد

 

لحظه ها را درياب
چشم
فردا كور است
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايانست
شايد آن نقطه نوراني
چشم گرگان بيابانست 

  فروغ فرخزاد

 

اين گروه زاهد ظاهر ساز
دانم كه اين جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلك شيرينم
ديريست كاشيانه شيطانست
روزي رسد كه چشم تو با حسرت
لغزد بر اين ترانه درد آلود
جويي مرا درون سخنهايم
گويي به خود كه مادر من او بود 

 فروغ فرخزاد

 

 

ای شب از رویای تو رنگین شده

 

سینه از عطر توام سنگین شده

 

ای به روی چشم من گسترده خویش

 

شادیم بخشیده از اندوه بیش

 

همچو بارانی که شوید جسم خاک

 

هستیم زآلودگی ها کرده پاک

 

ای تپش های تن سوزان من

 

آتشی در سایه ی مژگان من

 

ای ز گندم زارها سرشارتر

 

ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

 

ای در بگشوده بر خورشیدها

 

در هجوم ظلمت تردیدها

 

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

 

هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

 

ای دل تنگ من و این بار نور؟

 

ها ی هوی زندگی در قعر گور؟

 

ای دو چشمانت چمنزاران من

 

داغ چشمت خورده بر چشمان من

 

پیش از اینت گر که در خود داشتم

 

هرکسی را تو نمی انگاشتم

 

درد تاریکیست درد خواستن

 

رفتن و بیهوده خود را کاستن

 

سر نهادن بر سیه دل سینه ها

 

سینه آلودن به چرک کینه ها

 

در نوازش نیش ماران یافتن

 

زهر در لبخند یاران یافتن

 

زر نهادن در کف طرارها

 

گمشدن در پهنه بازارها

 

آه، ای با جان من آمیخته

 

ای مرا از گور من انگیخته

 

چون ستاره، با دو بال زرنشان

 

آمده از دور دست آسمان

 

جوی خشک سینه ام را آب تو

 

بستر رگهایم را سیلاب تو

 

در جهانی اینچنین سرد و سیاه

 

با قدمهایت قدمهایم براه

 

ای به زیر پوستم پنهان شده

 

همچو خون در پوستم جوشان شده

 

گیسویم را از نوازش سوخته

 

گونه هام از هرم خواهش سوخته

 

آه، ای بیگانه با پیرهنم

 

اشنای  سبزه واران تنم

 

آه، ای روشن طلوع بی غروب

 

آفتاب سرزمین های جنوب

 

آه، آه ای از سحر شاداب تر

 

از بهاران تازه تر سیراب تر

 

عشق دیگر نیست این، این خیرگیست

 

چلچراغی در سکوت و تیرگیست

 

عشق چون در سینه ام بیدار شد

 

از طلب پا تا سرم ایثار شد

 

این دگر من نیستم، من نیستم

 

حیف از آن عمری که با من زیستم

 

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

 

خیره چشمانم به راه بوسه ات

 

ای تشنج های لذت در تنم

 

ای خطوط پیکرت پیرهنم

 

آه می خواهم که بشکافم ز هم

 

شادیم یک دم بیالاید به غم

 

آه، می خواهم که برخیزم ز جای

 

همچو ابری اشک ریزم های های

 

این دل تنگ من و این دود عود ؟

 

در شبستان، زخمه های چنگ و رود ؟

 

این فضای خالی و پروازها؟

 

این شب خاموش و این آوازها؟

 

ای نگاهت لای لائی سِحر بار

 

گاهوار کودکان بیقرار

 

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

 

شسته از من لرزه های اضطراب

 

خفته در لبخند فرداهای من

 

رفته تا اعماق دنیا های من

 

ای مرا با شور شعر آمیخته

 

اینهمه آتش به شعرم ریخته

 

چون تب عشقم چنین افروختی

 

لاجرم شعرم به آتش سوختی .....

 

فروغ فرخزاد

 

 

تو به من خندیدی و نمی دانستی

 

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

 

باغبان از پی من تند دوید

 

سیب را دست تو دید

 

 

غضب آلود به من كرد نگاه

 

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

 

و تو رفتی و هنوز،

 

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

 

خش خش گام تو تكرار كنان می دهد آزارم

 

و من اندیشه كنان غرق در این پندارم

 

 

كه چرا باغچه كوچك ما سیب نداشت

 

 

جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق

 

من به تو خندیدم

 

چون كه می دانستم

 

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

 

پدرم از پی تو تند دوید

 

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

 

پدر پیر من است

 

من به تو خندیدم

 

تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

 

بغض چشمان تو لیك لرزه انداخت به دستان من و

 

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاك

 

دل من گفت: برو

 

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...

 

و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

 

حیرت و بغض تو تكرار كنان

 

می دهد آزارم

 

و من اندیشه كنان غرق در این پندارم

 

كه چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت؟!

 

 

و یه شاعر جوون ، جواد نوروزی پاسخ داده:


دخترک خندید و

پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



مطالب مرتبط با این پست
.